نگاهی به زندگی سید حسن نصرالله
پس از آن كه امام موسی صدر در لیبی به صورت مرموزی ربوده شد، اختلافات بسیاری در سطح رهبری جنبش امل به وجود آمد كه در اثر آن و خروج عدهای از رهبران از این جنبش، حزبالله لبنان تأسیس شد. سید حسن در حزبالله نیز مسئولیتهای مختلفی را عهدهدار شد؛ از جمله عضویت در شورای رهبری حزبالله، اما از فضای درس و بحث فاصله نگرفت و به تحصیلات علمی خود ادامه داد.
امام موسی صدر نخستین جرقه مبارزه
سید حسن نصرالله متولد 31 اگوست 1960 روستای «البزوریه» در
جنوب لبنان است. پدرش «عبدالكریم»، سبزی و میوهفروشی میكرد و حسن
برای كمك به پدر به دكان وی رفت و آمد داشت. در دكان و بر سینه دیوار
آن، عكس امام موسیصدر آویزان بود؛ عكسی كه نخستین جرقههای محبت موسی
صدر و جنبش امل را كه آن زمان به جنبش محرومان معروف بود، در دل سید
حسن روشن كرد. با این كه با هیچیك از علمای دینی آنوقت در ارتباط
نبود و خانوادهاش هم، یك خانواده دینی شاخص نبود، ولی سیدحسن نوجوان،
علاقهمند به دین بود و این علاقه در حیطه انجام فرایض معمول مانند
نماز و روزه محدود نبود، او فراتر از اینها هم میرفت. این علاقه وی
را واداشت كه با سن اندكش در سال 1976 به نجف برود و تحصیلات حوزوی خود
را در آنجا آغاز كند.
در سال 1978 به لبنان بازگشت و در مدرسه
الامام المنتظر(عج)، كه شهید سید عباس موسوی آن را تأسیس كرده بود،
تحصیلات حوزوی خود را پی گرفت و در همان حال، به فعالیتهای سیاسی در
جنبش امل مشغول و مسئول سیاسی جنبش امل در منطقه بقاع شد.
تأسیس حزبالله
پس از آن كه
امام موسی صدر در لیبی به صورت مرموزی ربوده شد، اختلافات بسیاری در
سطح رهبری جنبش امل به وجود آمد كه در اثر آن و خروج عدهای از رهبران
از این جنبش، حزبالله لبنان تأسیس شد. سید حسن در حزبالله نیز
مسئولیتهای مختلفی را عهدهدار شد؛ از جمله عضویت در شورای رهبری
حزبالله، اما از فضای درس و بحث فاصله نگرفت و به تحصیلات علمی خود
ادامه داد تا جایی كه در سال 1989 برای تكمیل تحصیلات خود به قم مسافرت
كرد، اما حملات گسترده اسراییل به لبنان و مبارزات حزبالله به او
اجازه نداد، بیش از یك سال در قم بماند و بار دیگر به لبنان بازگشت، تا
در كنار برادرانش به مبارزه با رژیم صهیونیستی بپردازد.
شهادت سید عباس موسوی
در سال 1992 و پس از شهادت
سید عباس موسوی، دبیركل وقت حزبالله لبنان، با اجماع شورای رهبری
حزبالله سید حسن نصرالله، دبیركل جدید این جنبش شناخته شد. شهادت سید
عباس موسوی به همراه خانوادهاش، تأثیر بسزایی در روحیه مردم لبنان و
به ویژه رزمندگان حزبالله گذاشت و پس از آن بود كه مبارزات و حملات
حزبالله شكل جدیدی به خود گرفت و حمایت عمومی در میان مردم لبنان از
حزبالله رو به فزونی نهاد. در این میان، اسراییل نیز در سالهای 1993
و 1996 عملیاتهای خوشههای خشم و تسویه حساب را به اجرا گذاشت كه با
مقاومت سرسختانه حزبالله، كه از كمترین امكانات نظامی برخوردار بود،
روبهرو شد.
شهادت فرزند
ارشد
سپتامبر 1997 دو تن از رزمندگان حزبالله در حمله به
یكی از مواضع ارتش اسرائیل در منطقه جبلالرفیع در جنوب لبنان به شهادت
رسیده و پیكر آنان به دست نیروهای اسرائیلی افتاد. تلویزیون اسرائیل
بدون اطلاع از هویت این دو نفر، تصویر خونآلود آنان را به نمایش
گذاشت، به سرعت مشخص شد كه یكی از این دو تن، سید هادی، فرزند سید حسن
نصرالله، دبیر كل حزبالله است. انتشار این خبر همانند بمبی در جامعه
لبنان صدا كرد و تحول بسیار مهمی در پی داشت. در تاریخ لبنان، چه در
زمان جنگ داخلی و چه در مقابله با تجاوز نظامی اسرائیل، هیچگاه دیده
نشد كه فرزند یكی از رهبران گروهای سیاسی و یا شبه نظامیان در راه
مبارزه كشته شده باشد.
این واقعه، موجی از احساسات
جوشان همدردی، احترام و شیفتگی را نسبت به دبیر كل حزبالله در میان
همه طوایف مذهبی لبنان در پی داشت، به گونهای كه همه آحاد ملت لبنان
از هر دین و مذهبی، تحت تأثیر شدید این واقعه قرار گرفتند. رهبران
سیاسی لبنان نیز یكی پس از دیگری به دیدار سید حسن نصرالله رفته و ضمن
گفتن تبریك و تسلیت به مناسبت شهادت سید هادی نسبت به شخصیت مبارز و
صادق دبیر كل حزبالله، مراتب قدردانی و احترام خود را ابراز داشتند.
این ابراز همدردی و احترام منحصر به لبنان نبود و افرادی چون امیر
عبدالله، ولیعهد عربستان نیز برای نخستین بار در تاریخ حزبالله، با
ارسال پیام تسلیت برای دبیر كل حزبالله، حمایت خود را از مقاومت
اسلامی اعلام نمود.
سال2000 طعم شیرین
پیروزی
در سال 2000 و در زمانی كه مذاكرات عرفات و مسئولان
آمریكایی و اسراییلی برای حل كشمكش خاورمیانه، راه به جایی نبرده بود،
ارتش اسراییل در حركتی یكجانبه و بدون گرفتن كمترین امتیازی از
حزبالله، از اراضی اشغالی جنوب لبنان عقب نشینی كرد و به جز مناطق
محدود مزارع شبعا، نیروهای خود را از همه مناطق تحت اشغال عقب كشید.
این شكست مفتضحانه، علاوه بر استحكام بخشیدن به مواضع حزبالله، مبتنی
بر مقاومت، باعث شد تا سید حسن نصرالله به موفقیتی بیسابقه در میان
اعراب دست یابد، تا این كه به عنوان مهمترین شخصیت جهان عرب شناخته
شود.
از سوی دیگر، حزبالله لبنان با تكیه بر این موفقیت، توانست
حضور خود را در عرصه سیاسی لبنان تقویت كند تا جایی كه علاوه بر حضور
پرتعداد در پارلمان لبنان، سكان تعدادی از وزارتخانهها را نیز به دست
گیرد.
انتفاضه، درسی از
حزبالله
پیروزیهای پی در پی حزبالله در عرصههای مختلف سیاسی و
نظامی در میان فلسطینیان نیز تأثیر خود را بر جای گذاشت. مردم آواره
فلسطین به ویژه جوانان، كه سالها دل به روند مذاكرات صلح خاورمیانه
بسته بودند، دریافتند كه مشكل فلسطینیان، با مذاكره و رژیم اشغالگر، حل
نمی شود و با این پیشزمینه، انتفاضه دوم مسجدالاقصی شكل گرفت؛
انتفاضهای كه به حماس قدرتی دیگر بخشید و با پیروزی حماس در انتخابات فلسطین وارد مرحلهای جدید شد؛ مرحلهای كه دیگر با جنگ شش روزه اعراب و اسراییل پایان نمییابد، چه آن كه نصرالله در پیام خود چنین گفت:
از حالا به بعد، شما جنگی تمامعیار خواستید، پس این هم جنگ تمام عیار شما. این را خواستید. حكومت شما خواست قواعد بازی تغییر كند، پس قواعد بازی تغییر میكند. شما نمیدانید امروز با چه كسی میجنگید. شما با فرزندان محمد (ص)، علی، حسن و حسین (ع) و با اهل بیت رسول خدا (ص) و اصحاب او وارد جنگ شدهاید. شما با قومی میجنگید كه ایمانی فراتر و برتر از همه انسانهای این كره خاكی دارد. شما خواستار جنگی تمامعیار با قومی شدید كه به تاریخ، و فرهنگ خود افتخار میكند و قدرت مادی، امكانات، مهارت، خرد، آرامش، رویا، عزم، ثبات و شجاعت دارد و به امید و یاری خدا روزهای آینده را میان ما و شما خواهیم دید.
مصاحبه ماهنامه فرانسوی لومگازین با سید حسن نصرالله
برای اولین بار سید حسن نصرالله درباره خودش سخن می گوید. به گونه ای كه به
راستی احساس می شود فردی بسته و متعصب نیست. او از جبهه گیری هایش و مبارزات و
تلاش و سیاستش سخن می گوید. او در اینجا هم می خواهد با مردم سخن بگوید.
مردی است كاریزما صفت با روحیه ای كه گویی با فولاد آبدیده عجین شده است.
زندگیش همیشه همراه و هم سو با تهدیدهای دائم است، از آن سنخ زندگی ای كه انسان
معمولی تاب تحمل یك روزش را هم ندارد. هرآن - و او بدین آگاه بود - امكان داشت
كه اسرائیل برای نابودیش و نابودی اطرافیان و همسر و فرزندانش اقدام كند. حالا
این اقدام می خواست به وسیله ی بمباران هوایی اقامتگاه او باشد، یا به وسیله
گلوله باران كردن او در مسیری دور؛ همانطور كه پیش از او اسرائیلی ها، سید عباس
موسوی رهبر قبلی حزب الله را به وسیله هلی كوپتر در جاده ای خلوت ترور كردند.
سید حسن نصرالله با روحیه ای بالا و غیر قابل توصیف و با آغوش باز از شهادت پسر
ناكامش سید هادی استقبال كرد. هادی در یك درگیری با اسرائیلی ها در مناطق
اشغالی جنوب لبنان شهید شد، او به عنوان پدر از شهادت پسرش كه بهشت درب هایش را
برایش گشوده بود خرسند بود. ما این را در تلویزیون شاهد بودیم. او از دیگران
انتظار تبریك و تهنیت را داشت تا تسلی خاطر و تسلیت و تعزیت. هیچكس هیچگونه
علامت و نشانی از تألم و تأثر در چهره و رفتارش ندید و در این باره همانگونه كه
اطرافیانش نیز می گفتند - هیچ ادعایی هم نداشت، ایمان این مرد آنقدر قوی و
فولادین بود كه به هنگام شنیدن خبر شهادت هادی هیچ تأثیر منفی كه نشان از ماتم
باشد در او مشاهده نشد و خبر شهادت پسر ارشدش، برای او همانند یك خبر عادی و
روزمره بود.
هادی، مدت زیادی در كنار همرزمانش در صفوف «مقاومت اسلامی» با اسرائیل در جنگ
بود، او در معرض مرگ قرار داشت و پدرش این را به عنوان شرف و سرافرازی برای
انسان ها و انسانیت می شمرد، او شهید شدن را در رودررویی با دشمن غاصب یك
امتیاز و یك افتخار می دانست و او از اینكه هادی خاك مقدسش را با خونش رنگین
كرد خرسند بود، هرچند نباید در چالش اشتباه افتیم كه او مهر پدری نداشت، اگر
هادی نبود كه او پدر نبود، او برای دیدنش پرپر می زند حسرت دیدار دوباره او را
دارد، ولی ایمانش به او می گوید كه هادی رستگار شد و دیری نخواهد پایید كه او
را در یك روز بزرگ، در برابر پروردگار مهربانش خواهد دید، سید حسن اینگونه است؛
او پسرش را از پنجره ایمان به خدا می بیند.
سید حسن همیشه زیر سایه ی تاریك تهدید اسرائیل زندگی می كند، او یك هدف متحرك
برای اسرائیل است، همانگونه كه تمام سرزمین لبنان همیشه و هر لحظه هدف و خواسته
دشمن است و می توان گفت كه هرچه مورد تأیید و عشق و محبت سید حسن است مورد
تهدید است، از جمله نیروهای شجاع حزب الله.
عكس امام موسی صدر معشوق سید حسن
پدرش «عبدالكریم» سبزی و میوه فروشی می كرد و برادران سید حسن به او كمك می كردند، وضع مادی پدر كه كمی بهتر شد، دكان بقالی كوچكی در محل باز كرد و حسن برای كمك به پدر به آنجا رفت و آمد داشت، در دكان و بر سینه ی دیوار آن، عكس امام موسی صدر آویزان بود. پسرك كوچك روی صندلی و روبروی عكس می نشست و به آن خیره می شد و تا آنجایی كه بیاد دارد، بیشتر وقت ها در رویاهای شیرین و بی پایان فرو می رفت، هرچه بیشتر به عكس می نگریست، بیشتر و بیشتر شیفته و واله امام موسی می شد و كار به آنجا كشید كه آرزو می داشت كه روزی همانند او شود.
سید حسن، مثل بقیه بچه های محل نبود. آن ها فوتبال بازی می كردند، به دریا یا
رودخانه می رفتند و شنا می كردند، اما او به مسجد می رفت، مسجد «سَنُ الفیل» یا
«بُرجِ حَمُود» یا «نَبَعِه» چون در «كرنتینا» محله او، مسجدی نبود.
یك ندای الهی خفی در درونش جوانه زده بود، او با هیچ یك از علمای دینی آن وقت
در ارتباط نبود. خانواده اش هم، یك خانواده ی دینی شاخص نبود، ولی سید حسن
نوجوان، علاقه مند به دین بود و این علاقه در حیطه ی انجام فرائض معمول مانند
نماز و روزه محدود نبود، او فراتر از این ها هم می رفت.
محله و اطراف آن كه به «كرنتینا» معروف بود او را نشناخت، نه اینكه او آدمی
گوشه گیر باشد، بلكه به این علت كه او دائماً محجوب به حیا بود و درون گرا، و
این از عرفان صادقش نشأت گرفته بود، و این ها از بركات عكس امام موسی صدر بود.
در 9 سالگی سید حسن - آن طور كه می گویند - به محله «برج» میدان شهدای سابق
رفت، آنجا مركز شهر بود، رفت تا چند تایی كتاب دسته دوم، از دست فروش ها كه
كتاب هایشان را طبق معمول روی سنگ فرش پیاده روها پهن می كردند و گاهی هم روی
گاری های دستی اشان به اینجا و آنجا می بردند و از سود ناچیز آن ارتزاق می
كردند، بخرد. سید هرچه گیرش می آمد، به خصوص كتاب های اسلامی را می خواند و اگر
احیاناً كتابی گیر می آورد كه نمی توانست آن را بفهمد كنار می گذاشت تا بزرگ كه
شد آن را بخواند.
تحصیلات ابتداییش را در مدرسه ی «النجاح» خواند و از آخرین نفراتی بود كه مدرك
«سرتفیكا» (همانگونه كه ما در ایران پس از اتمام دوره ی راهنمایی مدرك «سیكل» و
پس از اتمام دوره ی دبیرستان «دیپلم» می گیریم، در لبنان و در سال های قبل از
1970 به كسانی كه دوره ی ابتدایی را به اتمام می رساندند مدرك «سرتفیكا» می
دادند، این مدرك در سال 1970 م ملغی شد) را به دست می آورد.
پس از آن سید حسن در مدرسه دولتی «سن الفیل» درس خواند و چیزی نگذشت كه آتش جنگ
های داخلی 1975 شلعه ور شد و به ناچار به همراه خانواده «كرنتینا» را رها كرده
و به روستای زادگاهش بازگشت و پس از آن تحصیلات دبیرستانش را در یكی از مدارس
دولتی شهر بندری صور به اتمام رسانید.
وقتی سید حسن در محله «كرنتینا» بود، نه خودش و نه هیچ یك از اعضای خانواده اش
به حزبی وابسته نبودند، در حالی كه چندین سازمان تشكیلاتی - بعضی از آن ها
فلسطینی بودند - در آن منطقه فعالیت داشتند. ولی به هنگامی كه به «بازوریه»
برگشت به صف «جنبش امل» پیوست و این انتخاب كاملاً خواسته قلبی او بود، چون
علاقه ی شدیدی به امام موسی صدر داشت. در آن زمان او پانزده ساله بود و «جنبش
امل» به نام «جنبش محرومان» معروف و مشهور بود، امید و علاقه ی او به روستای
بازوریه تا حدودی كم رنگ بود، روستایی كه محل جولان روشنفكران (التقدمیون)،
ماركسیست ها، و به خصوص هواداران «حزب كمونیست لبنان» بود. به هر حال او و
برادرش «سید حسین» از اعضای جنبش امل شدند و با اینكه سن و سال كمی داشت بزودی
نماینده روستایش شد.
در این گیرودار و در عرض چند ماه، تصمیم راسخ گرفت كه به «نجف اشرف» در عراق
برود، شهری مقدس، كه در نزد شیعیان جهان جایگاهی رفیع و بارز دارد و از نظر
شیعیان، بهترین جا برای دریافت مطالب و دروس دینی بود، در آن هنگام شانزده ساله
هم نبود و برای رفتن كمبودهای زیادی داشت ولی از آنجا كه خدا با او یار بود در
مسجد شهر «صور» به عالمی برخورد او كه «سید محمد غروی» بود و از طرف امام موسی
صدر به تدریس مشغول بود. وی همین كه سخن سید حسن را مبنی بر رفتن به نجف برای
تحصیل شنید، نامه ای نوشته و به سید حسن داد، نجف در آن زمان، مدرسه دینی
شیعیان بود، در آنجا شاگردان استادان خود را انتخاب می كنند و طلبه ها با هم یك
زندگی مشترك دارند. سید محمد غروی دوست و از نزدیكان مورد علاقه آیت الله
العظمی سید محمد باقر صدر بود و نامه ای كه به دست سید حسن داد توصیه ای بود
برای پذیرش سید.
سید با كمك گرفتن از دوستان و پدرش، مقداری اسباب و اثاثیه و كمی پول نقد جمع و
جور كرد و به سوی بغداد پرواز كرد و از آنجا با اتوبوس به نجف رفت. هنگامی كه
وارد نجف شد دیگر پشیزی در جیب نداشت ولی در نجف – همانگونه كه او می گوید -
آدم غریبه و تنها و بی كس نیست و مهم تر از آن، طلبه باید بیاموزد كه با دست
خالی، زندگی شرافتمندانه ای داشته باشد. غذا، آب و نان بود و رختخواب، یك قطعه
اسفنج مستطیلی. به محض اینكه رسید از طلبه های لبنانی مقیم آنجا درباره ی
چگونگی رساندن معرفی نامه ی خود به آیت الله صدر كه یكی از اركان حوزه به شمار
می رفت، پرس و جو كرد، جواب شنید كه «سید عباس موسوی» می تواند این كار را
بكند. سید حسن هنگامی كه با سید عباس موسوی ملاقات كرد، چون فرد اخیر، سبزه رو
بود، گمان كرد كه لابد او عراقی است، لذا با او به عربی فصیح صحبت كرد و سید
عباس به او گفت: «به خودت زحمت نده، من لبنانی هستم و از منطقه «نبی شیث» بقاع
(بخش شمالی لبنان است و نبی شیث در حال حاضر شهری است در شمال و مزار شهید سید
عباس هم در آنجاست) به اینجا اومدم!»
و این آغاز آشنایی و دوستی صمیمی آن دو بود.
موسوی برای سید حسن دوست، برادر، استاد، و رفیق راه بود، زمانی این دو از هم
جدا شدند كه اسرائیلی ها خودروی حامل سید عباس را با هلی كوپتر به رگبار و موشك
بستند و او و همسر و فرزند كوچكش را به شهادت رساندند و این 16 سال پس از آغاز
با مزه ی دوستی آن دو در شهر نجف بود و سید عباس در آن زمان، دبیر كل قدرتمند
جنبش انقلابی حزب الله بود.
بنا به سفارش آیت الله صدر، موسوی آموزش طلبه تازه رسیده به نجف را عهده دار
شد. آیت الله صدر پس از آنكه آنان را پذیرفت و نامه سفارشی سید محمد غروی را
خواند، از سید حسن پرسید: «پول داری؟» سید گفت: «یه پشیز هم ندارم» آیت الله رو
به موسوی كرد و گفت: «اول برایش اتاقی فراهم كن و بعد تو معلمش باش و از او
مواظبت كن». سپس به سید حسن پولی داد تا لباس و كتاب بخرد و خرجی یك ماه را
داشته باشد.
موسوی به وظیفه ی محوله اش عمل كرد، برای سید حسن اتاقی در حوزه و نزدیك خانه
اش فراهم كرد.
سید عباس موسوی در آن هنگام ازدواج كرده بود و متأهلین حق داشتند كه خانه دربست
داشته باشند، ولی طلاب مجرد یك اتاق سهمیه داشتند و گاهی نیز، دو و حتی سه نفر
در یك اتاق زندگی می كردند. هر طلبه ای ماهانه حقوق داشت و این حقوق ناچیز حدود
5 دینار(در آن زمان هر دینار عراق حدود 16 تومان بود) در ماه بود و این حقوق از
سوی مراجع بزرگ مثل آیت الله خوئی و آیت الله صدر پرداخت می گردید و چه بسا كه
خود این طلبه ها، شاگردانی داشتند كه شاگردان تحت تكفل آنان بودند و از همان
حقوق برای خورد و خوراك مبلغی را پرداخت می كردند و گاهی هم مردم متدین، عهده
دار پرداخت حقوق یك یا چند طلبه می شدند. این ها هیچكدام عجیب و غریب و نامأنوس
نبود، چون نظام حوزه، یك نظام متمایزی بود. (باید توجه داشت كه این مقاله به
زبان فرانسوی و برای غیر مسلمانان چاپ شده است و آنان چنین رسم و رسوماتی در
كنیسه ها و كلیساهای خود هم ندارند.)
درس در حوزه، سه مرحله داشت: ابتدا درس های آمادگی بود تا طلبه ها بتوانند
مهارت كافی را برای پذیرش دروس اصلی دینی و قرآنی كسب كنند. مرحله میانی، مرحله
«سطوح» بود و مرحله نهایی درس های «خارج» بوده است، در این مرحله كتاب خاصی
وجود ندارد بلكه طلبه ها می بایست به آراء فقها و اساتید توجه داشته، مطالب
لازم را از آن استنباط كرده و بر رشد و تعالیم خود بیافزایند، این درست مثل
دروس بعضی از دانشگاه ها و آكادمی های كشور های غربی است. در اینجا هر كس به
سطحی از دانش و آگاهی می رسد، خود می بایست كلاسی تشكیل داده و آن را به دیگران
كه در سطحی پایین ترند منتقل كند و روی همین اصل سید عباس موسوی كه دوره آمادگی
را پشت سر گذاشته و وارد مرحله بعدی شده بود، تعدادی شاگرد داشت و در میان این
ها سید حسن نصرالله هم دیده می شد.
موسوی بسیار جدی و سخت گیر بود، و با توجه به تدریس فشرده او، دانش آموزانش
توانستند در عرض دو سال، راه پنج ساله را طی كنند، آنها در حقیقت با جدیت تمام
درس می خواندند و خود را از ایام تعطیل، نظیر مرخصی ماه رمضان و موسم حج و حتی
از تعطیلی پنجشنبه و جمعه كه در حوزه معمول بود، محروم می كردند و بدون انقطاع،
بلكه پیوسته درس می خواندند.
در سال 1982 سید حسن دوره اول را با درجه قبولی به پایان رساند، او حرص شدید
بخرج می داد كه استادش را كه حالا دوست صمیمیش هم بود از دست ندهد ولی در همین
سال، رژیم بعثی عراق شروع به تنگ كردن عرصه بر طلبه ها كرد و بسیاری ار آنان را
مجبور كرد كه به وطنشان بازگردند و اشخاص زیادی، از ملیت های مختلف مجبور به
ترك تحصیل شدند و بالاتر از این، سیاستمداران بغداد انگشت روی طلبه های لبنانی
گذاشتند و ابراز نگرانی می كردند چون این طلبه ها از مراكز معروف دینی به نجف
نیامده بودند. قدیمی ترها، فرزندان مشایخ (بزرگان یا علمای دین) آنها بودند كه
برای تحصیل می آمدند ولی در دهه 1970 میلادی حوزه علمیه نجف، شاهد حضور جوانان
تحصیل كرده از همه اقشار مردم بود، حالا طلبه ها فقط فرزندان مشایخ نبودند، از
سویی دیگر جنگ در لبنان خانمان سوز بود و شعله هایش از لابه لای دود سیاه و
غلیظش مشاهده می شد و جوانان لبنانی از همه جا رانده شده بودند.
آنان گاهی از
سوی حاكم عراق، متهم می شدند كه از عوامل جنبش امل هستند و زمانی به «حذب دعوه»
و یا «حذب بعث سوریه» (با اینكه عراق و سوریه هر دو بعثی بودند ولی در اصول با
هم متفاوت بودند، در حقیقت حزب بعث عراق شاخه ای از حزب عفلقی است و بعدها كلاً
جدا شده و دشمن صلبی همدیگر شدند) و بالاخره گفته می شد هر چه هستند از سوی
سازمان اطلاعات سوریه آمده اند و در نتیجه در سال 1978 طلبه های لبنانی (البته
بسیاری از آنان ماه ها بازداشت بودند) همانند سایر دیگر كشورها از عراق اخراج
شدند.
در حالی كه مورد تعقیب نیروهای امنیتی صدام بود به لبنان بازگشت.
در یكی از روزها، نیروهای صدام به حوزه علمیه یورش بردند. سید عباس موسوی در آن
روز لبنان بود ولی خانواده اش در نجف بودند. شاگردانش به او اطلاع دادند كه به
عراق نیاید چون تحت تعقیب است چیزی نگذشت كه شاگردان نیز اخراج شدند و اینجا
بخت با سید حسن یار بود چون به هنگام یورش پلیس به حوزه، در آنجا نبود وقتی از
ماجرا باخبر شد فوراً نجف را ترك كرد، و از آنجا كه حكم بازداشت او سراسری نبود
و فقط به منطقه نجف ابلاغ شده بود، با توجه به اینكه در مرز مشكلی نداشت، با
خیالی آسوده مرز عراق را ترك كرد و در نهایت به لبنان بازگشت.
او با آنكه علاقه
وافر به تكمیل درس خود داشت، از این لحاظ این اتفاق به ضررش تمام شد، ولی دیری
نپایید كه موسوی با تعدادی از مدرسین مذهبی، مدرسه علوم دینی بعلبك براه انداخت
و این مدرسه تا هم اكنون دایر است. سید حسن در این مدرسه، درس می خواند و درس
می داد و فعالیتش را نیز با «جنبش امل» ادامه داد و «امل» او را به عنوان
نماینده سیاسیش در منطقه بقاع در سال 1982 تعیین كرد و بدین سان او یكی از
اعضای سیاسی دفتر مركزی شد و در همین سال دوره ی دوم حوزه را به پایان رساند.
در ژوئن سال 1982 حمله سراسری اسرائیل به لبنان آغاز شد و این سال نقطه عطفی در
زندگی سید حسن بود؛ همان طور برای یارانش و هنگامی كه اسرائیلی ها بیروت را
تصرف كردند جبهه ای به نام «جبهه نجات ملی» (جبهه الانقاذ الوطنی) تشكیل یافت و
«نبیه بری» رئیس امل تمایل زیادی نشان داد تا جنبش امل وارد آن شود. ولی
اصولگرایان متدین جنبش امل با این امر مخالفت كردند و درگیری بالا گرفت و گروه
دینداران از آن جدا شد. این امر روشن و قابل پیش بینی بود، چون قبلاً
اختالافاتی به چشم می خورد، بخصوص در چگونگی تفسیر و تأویل رهنمودهای امام موسی
صدر. ولی این اختلافات اخیر، در ابتدا چندان خطیر و برنده به چشم نمی خورد كه
باعث تجزیه «امل» شود .
با این حال، وقتی جوانان دیندار متوجه شدند كه «نبیه بری»
می خواهد به جبهه «نجات ملی» به ریاستِ (الیاس سركیس) بپیوندند و از این به بعد
می بایست در كنار «ولید جنبلاط» سوسیالیست و «رشید كرامی» و به خصوص «بشیر
جمیل» فالانژ به راه خود ادامه دهند، سرباز زدند؛ بالاخص كه متوجه شدند كه مسیر
امل با این كار راه انحراف را در پیش می گیرد و متوجه شدند كه «جبهه نجات» می
خواهد با این كار «بشیر جمیل» را به ریاست جمهوری لبنان برساند، مسئله ای كه
جناح مذهبی امل، به آن رضا نمی داد.
به نظر آنها رئیس شبه نظامیان فالانژ بدش نمی آمد كه با اسرائیلی ها كنار آید
در حالی كه نه فقط كنار آمدن به نظر آن ها بر خلاف مصالح جبهه بود بلكه حتی حرف
زدن و دست دادن با او.
آنها «امل» را رها كردند تا با ائتلاف با دیگر گروه های خارج از جنبش، «حزب
الله» را تأسیس و پایه گذاری كنند. جنبشی های قدیمی به راه افتادند و با بزرگان
جمعیت های خیریه و جمعیت های فرهنگی فعال همین طور با كمیته ها و تجمعات مساجد
ارتباط و تماس برقرار كردند و بعضی از آنها از «حزب دعوه اسلامی» بسویشان آمدند
و همچنین تعدادی از مقامات دینی مستقل به آنها ملحق شدند و شعار اساسی آنها
مقاومت در برابر اشغالگران اسرائیلی بود.
موضوع قابل ملاحظه این بود كه وقتی سید حسن «امل» را رها كرد، برادر جوانش حسین
همراه او نشد و در «امل» تا به امروز باقی ماند و مدتی هم مسئول جنبش در منطقه
«شیاح» بود ولی بعدها به علت مشكلات جسمی (به علت مریض شدن) از این پست كناره
گرفت.
سید حسن پسر بزرگ یك خانواده 11 نفره بود، تعداد فرزندان از دختر و پسر 9 تن
بودند بعد از حسن، حسین سپس زینب (متأهل است) سپس فاطمه كه در خانه است و بعد
از او محمد كه مشغول كار آزاد است سپس جعفر كه یك كارمند است و بعد از آن به
ترتیب سن و سالشان زكیه، آمینه و سعاد كه هر سه این ها ازدواج كرده اند.
در ابتدای كار و همان طور كه قبلاً گفتیم خانواده بسیار متدین نبود، ولی با
گذشت زمان اوضاع بهتر شد. سید می گوید: تمام دخترها در حزب فعالیت می كنند اما
در مورد پسرها همه در ابتدا در جنبش امل بودند ولی در حال حاضر به جز حسین همه
از آن بیرون آمده اند. محمد دنبال سیاست نیست و با اینكه در حزب عضو نیست ولی
حزب را قبول دارد امّا جعفر همانگونه كه سید می گوید در حال حاضر به لحاظ سیاسی
بلاتكلیف است و مدتی است كه با هم ننشسته اند تا بحث و گفتگو كنند. در حقیقت
امام موسی صدر به نظر جوانانی كه به او ایمان آوردند فقط مؤسس «جنبش امل» نبود
بلكه به اعتباری مؤسس «حزب الله» هم هست، او مرشد همه بود، همه خود را فرزندان
او می دانند ولی پس از ناپدید شدنش این اختلاف نظر در ادامه راهش بوجود آمد.
«حزب الله» امروزه رو به پیشرفت و تغییر به احسن است، هدفش حركت صحیح با زمانه
است و حفظ مبانی شیعی خویش.
به نظر سید حسن؛ نباید اینگونه اندیشید، كه یك شخص هر چند كه جلیل القدر هم كه
باشد می تواند كه فكر و اندیشه و معرفت دینی و دانش سیاسی را احتكار و منحصر به
خود كند.
اعضای «حزب الله» معتقدند كه بزرگترین و والاترین و بی منازع ترین شخصیت این
قرن (قرن 20) امام خمینی است و بعد از وفاتش به دنبال یك مرجع روحانی زنده
گشتند و به طور طبیعی امام خامنه ای را یافتند كه شایسته ترین خلیفه به حق
خمینی بود. به نظر آنها نقطه نظرها و اندیشه های قبلی هنوز هم با ارزش است
هنگامی كه «حزب الله» شكل گرفت، سید حسن نصرالله بیست و دو ساله، یكی از اعضای
فرماندهی «مجلس شورا» حزب نبود، ولی كم كم رشد كرد و راه ترقی را در پیش گرفت،
او شاخه های متعددی به حزب افزود او یكی از نیروهای بسیجی مقاومت بود، سپس
مسئول حزب در منطقه بعلبك شد و سپس مسئول حزب در كل «البقاع» (كل منطقه شمالی
لبنان) شد و بعد از مدتی معاون جانشین سید ابراهیم ایمن السید كه مسئول حزب در
بیروت بود شد و چیزی نگذشت كه حزب تصمیم گرفت كه امور سیاست را از تشكیلات
سازمان یافته جدا كند، سید ابراهیم شاخه سیاسی را برگزید و سید حسن پس از او
مسئول منطقه بیروت شد. سپس پست مسئول اجرایی عام كه وظیفه اش اجرای دستورات
«مجلس شورا» بود بوجود آمد و سید حسن در این پست قرار گرفت. آرزوی بزرگش این
بود كه باز هم طلبه شود.
با توجه به مسئولیت حزبی كه داشت و در واقع تمام وقتش را می گرفت، سید حسن تصمیم گرفته بود كه درسش را ادامه دهد تا بتواند در آینده فقیه و مجتهد گردد. اجتهاد مقام والایی است كه عالم مجتهد می تواند بر دانش و علم خود تكیه داده و استنباط لازم را از متون احكام قرآنی و دینی بگیرد و در این مقام هیچ نیازی ندارد (و مجبور نیست) كه به دیگر مراجع برای صدور حكم رجوع كند. چنین علمای مجتهد (در دنیای اسلام و بالاخص شیعه) جزونخبگان اند و پایه و ستون حوزه ها هستند.
بعد از حمله سراسری اسرائیل، سید حسن مجبور شد درس را كلاً كنار بگذارد و با تن و جان در كنار حزب و مقاومت بایستد ولی هفت سال بعد در سال 1989 باز هم اوضاع را برای درس خواندن مناسب دید و با چراغ سبزی كه حزب به او نشان داد راهی قم (یكی از شهرهای مقدس ایران) شد تا درسش را كه در نجف آغاز كرد به اتمام رساند.
در مورد رفتن سید حسن از لبنان، شایعه سازها بی كار ننشستند و گفتند كه سید حسن به خاطر اختلاف با سردمداران حزب لبنان را ترك كرده است.
با اوج گرفتن اختلافات با «جنبش امل» و به راه افتادن جنگ مسلحانه در منطقه «البقاع» سید حسن وظیفه خود دانست كه برگردد و حزب هم البته همین را از او خواست.
و باز هم سید حسن نتوانست از فرصت پیش آمده استفاده كند و دروس را به اتمام برساند و امروز هم تأكید می كند كه بزرگترین آرزویش این است كه برادران حزبیش كار را سبك كنند و او را از «دبیر كل حزب الله» معاف كنند تا به طلبگی خود برگردد.
سید حسن پس از ترور عباس موسوی توسط اسرائیلی ها فرماندهی حزب الله و دبیر كل حزب الله را به دست گرفت و قبل از آن و هنگام اقامتش در قم مسئولیت اجرایی كه مجلس اعلای حزب به عهده او گذاشته بود به دستیارانش شیخ نعیم قاسم واگذار كرده بود و به هنگام بازگشت به عنوان یكی از اعضای كادر فرماندهی و بدون اینكه مسئولیت خاصی داشته باشد انجام وظیفه می كرد.
ولی وقتی كه مرشدش سید عباس موسوی به عنوان دبیر كل حزب الله انتخاب شد، نعیم قاسم را به عنوان جانشین خود انتخاب نمود و نصرالله باز هم پست قبلی خود را باز گرفت.
در سال 1992 م، اسرائیل ضربه مهلكی به حزب الله وارد كرد و سید عباس موسوی را ترور كرد همه در سوگ فقدان او گریستند. از جمله سید حسن دوست وشاگردش، اعضای مجلس شورا كه برای انتخاب جانشین جلسه ترتیب داده بودند وقرعه به نام سید حسن افتاد، سید حسنی كه جانشین شهید موسوی نبود و در عین حال با توجه به دیگر اعضای فرماندهی كم سن و سال بود. یك جو عاطفی بر جلسه حاكم بود، همه می خواستند كه یك موسوی دیگری فرماندهی را به دست گیرد و سید حسن نزدیكترین آنها به موسوی بود. درباره آنها در حزب گفته می شد كه سید عباس و سید حسن دو روی یك سكه اند هر دوی آنها به تعبیری یكی هستند.
و در این صورت می توانست پس از این ضربه مهلك قدرت و توان حزب الله زخمی برگرداند، و علاوه بر آن سید حسن، بهترین كاندیدی بود كه می توانست به نحو شایسته از شهادت دوست با وفایش به نفع حزب و به نفع جریان امت حزب الله استفاده عاطفی و لازم را بكند. سید می گوید در آن روز كه در مجلس شورا به عنوان عضو انتخاب شد، بسیار دلهره داشت برای اینكه از همه كم سن وسال تر بود و تا آن زمان كار هماهنگی های داخلی حزب را انجام می داد و ارتباط و انسی با روابط خارجی حزب نداشت ولی آنها اصرار كردند و او در ابتدا نپذیرفت ولی بعداً با تاكید فراوان از سوی خبرگان (عُقلاء) دوباره انتخاب شد.
«سید» لقبی است كه بیشتر در میان جوامع شیعی مورد استفاده مردم است و به كسی اطلاق می شود كه از خاندان پیامبر باشد چه پدر یا مادر و یا اینكه به (قبیله) بنی هاشم وابسته باشد.
سید حسن نصرالله در سال 1978 با خانم فاطمه یاسین اهل عباسیه از شهر «صور» ازدواج كرد، به غیر از هادی كه در سن 18 سالگی شهید شد سه فرزند دیگر دارد، محمد جواد (17ساله)، زینب (12 ساله) ومحمد علی (7 ساله).
سید وقتی پایش را به درون خانه اش می گذارد، تمام مشكل و مشغله كاریش را دم پاشنه در رها می كند تا در خانه همسر و پدری با توجه باشد، و همچنین مردی است كه به زندگی خصوصی و ایمانش اهمیت می دهد. بسیار مطالعه می كند و به خصوص خاطرات مردان سیاسی را، مدتی است كه مشغول خواندن «خاطرات شارون» است و قصد دارد دوباره كتاب «نتنیاهو - جایی زیر نور خورشید (مكان تحت الشمس)» را بخواند و این نشان می دهد كه سید علاقه دارد دشمنش را خوب بشناسد.
به نظر او حزب به معنای فقط مقاومت نیست بلكه امروزه حزب تفكر و اندیشه ای است سیاسی كه بر اسلام مبتنی است. به طور خلاصه، برای ما، اسلام دین ساده كه بر عبادات و ادعیه خلاصه می شود نیست، اسلام یك رسالت خاص الهی برای تمام بشریت است و پاسخگوی تمام دغدغه های خاص وعام انسان هاست اسلام دینی است برای جامعه ای كه می خواهد انقلاب كند و دولتی تأسیس كند. اسلام دینی است كه می توان بر مبنای اصولش، دولت تشكیل داد.
ولی سید حسن اضافه می كند – و این حرفش نشانه ی منطقی و صادق بودنش است – من منكر این نیستم كه حزب الله آرزویش این است كه روزی جمهوری اسلامی برپا كند. برای اینكه «حزب اللهی ها» معتقدند كه دولت اسلامی راه حل تثبیت یك جامعه است و راه حل اختلافات اجتماعی است، هر چند كه این جامعه از اقلیت های متعدد شكل یافته باشد. ولی او بلافاصله توضیح می دهد كه برپایی جمهوری اسلامی با زور و اكراه ممكن نیست و اضافه می كند كه این رفراندوم ملی می خواهد، رفراندومی كه 51% آراء راه حلش نیست، بلكه می بایست 90% مردم به آن رأی دهند و در این صورت و با توجه به اوضاع موجود فعلاً تأسیس جهوری اسلامی غیر قابل طرح است.
به نظر سید حسن نصرالله و همین طور اعتقادات اسلامی، دنیا و آخرتی هست. مرگ جز دروازه این دو عالم چیز دیگری نیست، بعضی ها با سختی و بدبختی از این دروازه می گذرند و برخی به آسانی و طیب خاطر. شهادت بهترین نوع عبور به سوی جهان ابدیت است، برای اینكه شهادت یكی از عطاهای با شكوه خدای جلیل است.
وقتی كه یك شهید می میرد (نقل مكان می كند) مانند كسی است كه با هدایای گرانبها به آسمان می رود و برای همین است كه هدایت به نظر دیگران (مسلمانان) بسیار با ارزش است، سید معتقد است كه حتی ملّت هایی كه به خدا ایمان ندارند باز هم وقتی به خاطر میهن و ملتشان و هدفی كه دنبال دارند جانشان را تقدیم می كنند قابل تحسین و تمجید هستند و توضیح می دهد كه او به عنوان پدری كه فرزندش را از دست داده هیچ نگرانی ندارد و مطمئن است كه پسرش در بهشت پاكان و در جوار خداوند توانای مطلق است.
سید اضافه می كند كه قبل از شهادت هادی، عكسش فقط در خانه اشان بود، در حالی كه امروز در همه جا و در همه خانه ها یافت می شود، سید گویی از اینكه زندگی پسرش با شهادت خاتمه یافته خرسند و سعید است و كلامش را اینگونه به پایان می رساند كه درست است كه خود و خانواده اش عزیز و دلبندی را از دست داده اند ولی مطمئن اند كه روزی با او دیدار ابدی خواهند كرد.
و در مورد كاریزمایی كه مردم در وجودش سراغ دارند می گوید: البته من نباید این را بگویم، این چیزی است كه مردم با اذعان دارند و اضافه می كند كه كاریزما به طور كلی یعنی تأثیری كه شخص بر دیگران دارد، این در حقیقت یك موهبت الهی است و انسان می تواند آن را به وسیله علم و تجربه پرورش دهد ولی علم و مهارت و تجربه صد در صد برای كاریزمایی شدن یك فرد كافی نیست. موهبت الهی و عنایت باید باشد. سید این موهبت الهی را به طور كامل و بی نقص دارد و حتماً و مطمئناً قدرت های ذهنی والایی هم دارد.
شاید سید روزی، روزگاری روی فرش طلبگی علوم قرآنی باز هم بنشیند و فقیه شود و عالم به احكام اسلامی ولی در این لحظه سید حسن بیشتر در سیاست غرق است تا تحصیل دین؛ دلیلش واضح است، جنگ به خاطر آزادی، او می خواهد یك قدرت دینامیك و شكست ناپذیر به حزب بدهد، بعضی ها می گویند: می خواهد حزب را دمكراتیك و نوین كند ولی این شعارها و این مفاهیم در نزد غربی ها نامفهوم و بی معنی است و غیر قابل قبول، البته حق دارند، برای اینكه حزب الله، اسلامی خواهد ماند، این سرشت اوست و همیشه مقاومت خواهد كرد این وظیفه و واجب شرعی اوست.
گؤنده ر بؤلوم لر: سیدحسن نصرالله