داستان عشق استاد شهریار
در سایه ی حساسیت فطری شاعر و توانایی بیان و زیبایی كلام او
به صورت اشعاری بسیار زیبا و دلنشین در آمده
و در ادبیات سروده ای به طور جاودانه ثبت گردیده است
شاعر نازك دل و جوان ما در سال 1300 شمسی به تهران آمد
و پس از گذراندن دارالفنون وارد مدرسه ی طب شد
و در این دوران بود كه داستان دلداگی غم انگیزش آغاز شد
می گویند روزی استاد صبا و استاد ملك الشعراء و شهریار جوان
در خیابان پامنار در یك مغازه نشسته بودند
و آتش بازی را تماشا می كردند
ناگهان دختری بلند قد و بسیار زیبا
كه او هم با شور و شوق آتش بازی را تماشا می كرد
نظر شهریار را جلب می كند
اسم این دختر زیبا صفت «ثریا» بود
و فرزند یك سرهنگ ارتش بود
ولی شهریار در اشعارش همیشه او را «پری» نامیده است
او چنان مجذوب این دختر می شود
كه به قول خودش «روحم به دنبال او به پرواز در آمد»
و غزل زیبای «غوغا می كنی» یادگار این دیدار میمون است
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می كنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می كنی
از تیر كج تابی تو، آخر كمان شد قامتم
كاخت نگون باد ای فلك با ما چه بد تا می كنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می كنی
با چون منی نازك خیال ابرو كشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می كنی
امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می كنی
ای غم بگو از دست تو آخر كجا باید شدن؟
در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می كنی!
ما «شهریارا» بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افكن و شیرین سخن اما تو غوغا می كنی
"استاد شهریار"
و پس از گذراندن دارالفنون وارد مدرسه ی طب شد
و در این دوران بود كه داستان دلداگی غم انگیزش آغاز شد
می گویند روزی استاد صبا و استاد ملك الشعراء و شهریار جوان
در خیابان پامنار در یك مغازه نشسته بودند
و آتش بازی را تماشا می كردند
ناگهان دختری بلند قد و بسیار زیبا
كه او هم با شور و شوق آتش بازی را تماشا می كرد
نظر شهریار را جلب می كند
اسم این دختر زیبا صفت «ثریا» بود
و فرزند یك سرهنگ ارتش بود
ولی شهریار در اشعارش همیشه او را «پری» نامیده است
او چنان مجذوب این دختر می شود
كه به قول خودش «روحم به دنبال او به پرواز در آمد»
و غزل زیبای «غوغا می كنی» یادگار این دیدار میمون است
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می كنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می كنی
از تیر كج تابی تو، آخر كمان شد قامتم
كاخت نگون باد ای فلك با ما چه بد تا می كنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می كنی
با چون منی نازك خیال ابرو كشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می كنی
امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می كنی
ای غم بگو از دست تو آخر كجا باید شدن؟
در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می كنی!
ما «شهریارا» بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افكن و شیرین سخن اما تو غوغا می كنی
"استاد شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار