عمرم به هجرِ آن مهِ نامهربان گذشت
دل پایبند اوست، مگر می توان گذشت؟
عمری گذاشتم به آه و به فغان، ولی
آخر گذشت گرچه به آه و فغان گذشت
خون می خورم چو نرگس مستش كه آن حریف
سرمست ناز بود و ز من سرگران گذشت
طبعی سرشتم از تن و جان تا به این جهان
هم دل توان سپرد، هم از وی توان گذشت
از جویبار دیده مددی جوی «شهریار»
دیگر صفای چشمه طبع روان گذشت
"استاد شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار