سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اولسون شوْكتوْزه ، ائلوْزه !
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
(٢)
حیدربابا ، كهلیك لروْن اوچاندا
كوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چیچكلنوْب ، آچاندا
بیزدن ده بیر موْمكوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْركلرى شاد ائله
(٣)
بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا
نوْروز گوْلى ، قارچیچكى ، چیخاندا
آغ بولوتلار كؤینكلرین سیخاندا
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
دردلریمیز قوْى دیّكلسین ، داغ اوْلسون
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
دیوان استاد شهریار
دیوان استاد شهریار به صورت كامل
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
همای رحمت
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
كه به ماسوا فكندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسكین در خانهی علی زن
كه نگین پادشاهی دهد از كرم گدا را
بجز از علی كه گوید به پسر كه قاتل من
چو اسیر تست اكنون به اسیر كن مدارا
بجز از علی كه آرد پسری ابوالعجائب
كه علم كند به عالم شهدای كربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاكبازان
چو علی كه میتواند كه بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملك لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
كه ز كوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن كه شاید برسد به خاك پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
كه لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم كه نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
شك است جویبار من و ناله ی سه تار
شب تا سحر ترانه ی این جویبار من
چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجیر مژگان یار من
رفت و به اختران سرشكم سپرد جای
ماهی كه آسمان بربود از كنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه ی قرار دل بیقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا كنی كه نیاید به كار من
از چشم خود سیاه دلی وام میكنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده ی شب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسكین تذرو خاك
بختش بلند نیست كه باشد شكار من
یك عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرقی عشق چه سنجد عیار من
جز خون دل نخواست نگارنده ی سپهر
بر صفحه ی جهان رقم یادگار من
زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه كرد اینهمه نقش و نگار من
در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیزنیش خار من ای گل عذار من
من شهریار ملك سخن بودم نبود
جز گوهر سرشك در این شهر ، یار من
تاریم منیم
سیزلاییر احوالیما صبحه قدر تاریم منیم
تكجه تاریم دیر قارا گونلرده غمخواریم منیم
چوخ وفالی دوستلاریم واردیر، یامان گون گلجه یین
تاردان اوزگه قالماییر یار وفاداریم منیم
یئر توتوب غمخانه ده، قیلدیم فراموش عالمی
من تارین غمخواری اولدوم، تار غمخواریم منیم
گوزلریمه هر تبسم سانجیلیر نئشتر كیمی
كیپریگی خنجردی، آه، اول بی وفا یاریم منیم
آسمان آلدی كناریمدان آی اوزلو یاریمی
یاش توكر اولدوز كیمی بو چشم خونباریم منیم
ای بو غملی كونلومون تاب و توانی، سویله بیر
عهد و پیمانین نه اولدو، نولدو ایلغاریم منیم
"شهریار"م گرچی من سوز مولكونون سلطانی یم
گوز یاشیمدان باشقا یوخدور در شهواریم منیم
آسمانی مرا می خواند پر از لبخند... پر از عشق ... پر از گشایش چند پنجره صبح ... پر از تو
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
گر ز هجر تو كمر راست كنم بار دگر
غیر بار غم عشقت نكشم بار دگر
پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق
نیست این قافله را قافله سالار دگر
دل دیوانه كشد در غمت ای سلسله مو
هر زمانم به سر كوچه و بازار دگر
یوسف دل به كلافی نخرد زال فلك
می برم یوسف خود را به خریدار دگر
با كه نالیم كه هر لحظه فلك انگیزد
پی آزار دل زار دل آزار دگر
به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل
نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر
باش تا روی ترا سیر ببینم كه اجل
به قیامت دهدم وعده دیدار دگر
"شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
حكمت روزه داشتن بگذار
باز هم گفته و شنیده شود
صبرت آموزد و تسلط نفس
و ز تو شیطان تو رمیده شود
هر كه صبرش ستون ایمان بود
پشتشیطان از او خمیده شود
عارفان سر كشیده گوش به زنگ
كز شب غره ماه دیده شود
آفتاب ریاضتى كه ازو
میوه معرفت رسیده شود
عطش روزه مى بریم آرزو
كو به دندان جگر جویده شود
چه جلایى دهد به جوهر روح
كادمى صافى و چكیده شود
بذل افطارى سفره عدلى است
كه در آفاق گستریده شود
فقر بر چیدهدار از خوانى
كه به پاى فقیر چیده شود
شب قدرش هزار ماه خداست
گوش كن نكته پروریده شود
از یكى میوه عمل كه درو
كشته شد سى هزار چیده شود
گر تكانى خورى در آن یك شب
نخل عمر از گنه تكیده شود
چه گذارى به راه توبه كزو
پیچ و خمها میان بریده شود
مفت مفروش كز بهاى شبى
عمرها باز پس خریده شود
روز مهلت گذشت و بر سر كوه
پرتوى مانده تا پریده شود
تا دمى مانده سر بر آر از خواب
ور نه صور خدا دمیده شود
در جهنم ندامتى است كزو
دست و لب ها همه گزیده شود
مزه تشنگى و گرسنگى
گر به كام فرو چشیده شود
به خدا تا گرسنه ای نالید
تسمه از گردهها كشیده شود
"شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
نیما غم دل گو غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قله آن قاف
از دل به هم افتیم و به جانانه بگرییم
دودی ست در این خانه كه كوریم ز دیدن
چشمی به كف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم كه خندیم به ایوان
شمعیم كه در گوشه كاشانه بگرییم
این شانه پریشان كن كاشانه دل هاست
یك شب به پریشانی از این شانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
پیمان خط جام، یكی جرعه به من داد
كز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم
برگشتن از آیین خرابات نه مردیست
می مرده بیا در صف میخانه بگرییم
از جوش و خروش خم و خم خانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خم خانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه ی حكمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز كه بر گردن ایام
خر مهره ببینیم و به دردانه بگرییم
آیین عروسی و چك چانه زدن نیست
ستند همه چشم و چك و چانه بگرییم
بلبل كه نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شب گیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه كند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
"شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
زادن من سفر و عشق تو باشد زادم
تو چه حسنی كه منت عاشق مادرزادم
گردش چشم تو با من چه طلسمی انداخت
كه در این دایره چرخ كبود افتادم
قصر غلمان و سراپرده حورانم بود
آدم انداخت در این دخمه غم بنیادم
نقطه خال تو در میكده از من بستاند
آنچه در مدرسه آموخته بود استادم
یك نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یك نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم
من اگر رشته پیمان تو بستم ز ازل
پای پیمان تو هم تا به ابد استادم
شهریارا چه غمم هست كه چون خواجه خویش
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
"شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
كه از اساتید بزرگ موسیقی اصیل ایران است سروده كه من به شخصه خیلی این شعر رو دوست دارم.
عمر دنیا به سر آمد كه صبا می میرد
ورنه آتشكده ی عشق كجا می میرد
صبر كردم به همه داغ عزیزان یا رب
این صبوری نتوانم كه صبا می میرد
غسلش از اشك دهید و كفن از آب كنید
این عزیزی است كه با وی دل ما می میرد
به غم انگیز ترین نوحه بنالی ای دل
كه دل انگیز ترین نغمه سرا می میرد
دگر آوازه ی بلقیس و سلیمان هیهات
هد هد خوش خبر شهر سبا می میرد
شمع دلها همه گو اشك شو از دیده بریز
كاخرین كوكبه ی ذوق و صفا می میرد
خود در آفاق مگر چشم خدابینی نیست
كاین همه مظهر آیات خدا می میرد
هر كجا درد و غمی هست بمیرد به دوا
این چه دردی است خدایا كه دوا می میرد
قدما زنده بدو بود خدا را یاران
هم صبا می رود و هم قدما می میرد
از گریبان غم و ماتم سنتور ” حبیب “
سر نیاورده برون ساز ” صبا “ می میرد
عمر ” شهنازی “ و استاد ” عبادی “ باقی
قمریان زنده اگر بلبل ما می میرد
ضرب ” تهرانی “ و آواز ” بنان “ را برسید
گو كجایید كه استاد شما می میرد
آخر این شور و نوا بدرقه ی راه صبا
كه هنر می رود و شور و نوا می میرد
از وفاداری این قبله ی ارباب هنر
رخ نتابید خدا را كه وفا می میرد
از محیط خفقان آور تهران پرسید
كه هنر پیشه اش از غصه چرا می میرد
عمر جاوید به هر بی هنر ارزانی نیست
علت آن است كه خود آب بقا می میرد
مرگ و میری عجب افتاد در آفاق هنر
كه همه شاهد انگشت نما می میرد
مردن مرد هنرمند نه چندان دردست
این قضایی است كه هر شاه و گدا می میرد
لیكن آن جا كه غرض روی هنر پرده كشید
دین و دل می رمد و ذوق و ذكاء می میرد
باغبان تا سر مهرش همه با هرزه گیاست
گل خزان می شود و مهر گیاه می میرد
رنج هایی همه بیهوده كه در آخر كار
عشق می ماند و هر حرص و هوا می میرد
” شهریارا “ نه صبا مرده خدا را بس كن
آن كه شد زنده ی جاوید كجا می میرد
"شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از كوی تو لیكن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما كردی
تو بمان و دگران وای بحال دگران
می روم تا كه به صاحبنظری باز رسم
محرم ما نبود دیدة كوته نظران
دلِ چون آینة اهل صفا می شكنند
كه ز خود بی خبرند این زخدا بی خبران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
كاین بود عاقبت كار جهان گذران
شهریارا غم آوراگی و در بدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
"شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
در دیاری كه در او نیست كسی یار كسی
كاش یارب كه نیفتد به كسی،كار كسی
هر كس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار كسی
آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد
هر كه چون ماه برافروخت شب تار كسی
سودش این بس كه به هیچش بفروشند چو من
هر كه با قیمت جان بود خریدار كسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نكوشید پس گرمی بازار كسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
كس مبادا چو من زار گرفتار كسی
تا شدم خار تو رشكم به غزیزان آید
بار الها!كه عزیزی نشود خار كسی
آنكه خاطرهوس عشق ووفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزی است هوادار كسی
لطف حق یار كسی باد كه در دوره ما
نشود یار كسی تا نشود بار كسی
گر كسی را نفكندیم بسر سایه چو گل
شكر ایزد كه نبودیم به پا خار كسی
شهریارا سر من زیر پس كاخ ستم
به كه بر سر فتدم سایه دیوار كسی
"شهریار"
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار
مهتاب و سرشكی بهم آمیخته بودیم
خوش رویهم آن شب من و مه ریخته بودیم
دور از لب شیرین تو چون شمع سیه روز
خوش آتش و آبی بهم آمیخته بودیم
با گریه ی خونین من و خنده ی مهتاب
آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم
از چشم تو سر مست و به بالای تو همدست
صد فتنه ز هر گوشه برانگیخته بودیم
زان پیش كه در زلف تو بندیم دل خویش
ما رشته ی مهر از همه بگسیخته بودیم
" شهریار "
گؤنده ر بؤلوم لر: استاد شهریار